گابریل گارسیا مارکز شعری دارد در رثای "ارنستو چگوارا "به این مضمون که :
مرد افتاده بر زمین ، مرده یکی فریاد می زند دلاور برخیز و دلاور بی حرکت می ماند
دو ، سه ، ده هزار نفر فریاد می زنند ، بر نمی خیزد
اما همه کس می خواهند بر می خیزد ، نخستین کس را می بوسد و به راه می افتد
گاهی به این سرباز کوچک قرن بیستم فکر کنید
من اراده ای دارم که با شوق هنرمندانه پاهای لرزان و سینه های خسته را جلا می دهد
درک من آسان نیست اما لطفا مرا باور کنید . همین امروز
من در عمل خود راسخ وپای بند هستم و فکر می کنم که گاهی مرا درک نمی کنید
شاید بسیاری مرا ماجراجو بدانند که هستم.فقط یک فرق کوچک دارم:برای اثبات حقانیت خود از جانم مایه می گذارم
مبارزه ی مسلحانه را تنها راه رهایی مردمی می دانم که در راه آزادی مبارزه می کنند و بر اعتقاد خود پافشاری می کنم
هیچ چیزی عوض نشده است جز آنکه بر آگاهی من افزوده شده . من آگاه تر شده ام مارکسیسم من ریشه دوانده و پالوده شده است
من نه یک مسیحی هستم و نه یک بشردوست. من هرچیزی به جز یک مسیحی هستم، و بشردوستی در مقایسه با باوری که من دارم بیارزش بهنظر میرسد